برگشتیم ...
امیر مهدی جونم سلام .
خیلی وقته که نتونستم بیام به وبلاگت سر بزنم ، شاید بخاطر تنبلی من باشه یا شرارت های بیش از حد
شما و یا درگیری ها و کارهای روزمره ... .
خدا رو شکر که پنجمین مروارید خوشکلت هم البته با کلی ناز و عشوه بیرون اومد .
خیلی پسر مودب و باحالی شدی . به محض اینکه از خواب بیدار میشی به من و بابایی سلام میکنی .
وقتی کسی وارد خونه میشه و یا شما خونه کسی میری مثل یه شاخ شمشاد به همه سلام میکنی .
خوشم میاد که روابط عمومی بالایی داری و با همه رابطه خوبی برقرار میکنی . ( از بابایی ارث بردی )
بزاریه کم هم از بدی هات بگم :خیلی کم اشتهایی و با هزار ترفند باید بهت غذا داد .
از در و دیوار بالا میری . میری روی مبل ها واز اونجا هم اپن آشپزخونه و الی آخر ...
لحظه ای ازت نمیتونم غافل بشم .
شوخی کردم عزیزکم تمام کارهات واسه ما شیرینه و تمام این لحظه های در گذر برامون خاطره میشه .
به امید اون روزی که تمام این خاطرات رو برات تعریف کنم و خودت لذت ببری گلم .